آیت الله محمد محمدی ریشهری – وزیر واواک میرحسین، که من خاطره خوبی از ایام وزارت او دارم! – در کتاب خاطرات خود، شرح ازدواجش را میدهد که این روزها به مناسبت درگذشت خجستهاش، سایت به سایت میگردد:
«در مدت اقامتم در نجف معمولاً مانند بسیاری از طلاب، شبهای جمعه به کربلا میرفتم، یکبار که تشرف پیدا کردم، خیلی ساده خدمت حضرت ابا عبدالله الحسین (علیه السلام) عرض کردم: «آقا من مایلم ازدواج کنم». پس از بازگشت به نجف در مدرسهی آخوند، در حجره آقای متقی با حاج اصغر آقا (رحمـة الله علیه) مشغول خوردن صبحانه بودیم که سخن از ازدواج به میان آمد. اصغرآقا گفت: «آقای مشکینی دختری دارد، ولی کوچک است میخواهی برایت درست کنم؟»
این صحنه رمانتیک صبحانه خوردن در مسجد، خیلی سینمائی است. من یک سناریوی کوتاه نوشتهام:
لوکیشن: مدرسه آخوند در نجف – حجره آقای متقی – سر سفره صبحانه
بازیگران: حاج اصغرآقا – محمدی ریشهری
لطفاً وسط سناریو را خودتان بنویسید. بر اساس دنباله خاطرات. صحنه پایانی با من:
«آقای مشکینی پاسخ ایشان را موکول به استخاره کرد و پس از چند روز پاسخ داد که استخاره کردم خوب آمد.
پس از موافقت ایشان، جریان را به خانوادهام در تهران نوشتم و خواستم که به قم بروند و صبیهی ایشان را ببینند. آنها رفتند و دیدند و پسندیدند و در پاسخ نامه من نوشتند: «خوب است ولی خیلی کوچک است.» او در آن هنگام تقریباً نه ساله بود. با اینکه قرار بود جشن ازدواج ما چند سال بعد باشد، پیشنهاد کردم که هر چه زودتر انجام شود. آقای مشکینی ابتدا با این پیشنهاد موافق نبود. دلیل مخالفتش هم کوچک بودن همسرم از نظر سنی بود، چون در آن هنگام یازده سال بیشتر نداشت، اما من موضوع را با جدیت پیگیری میکردم که همسر من است و شرعاً حق دارم او را به خانه خود ببرم. و جشن ازدواج ما در سال ۱۳۴۷ برگزار شد.»
این هم سکانس آخر:
لوکیشن: کربلا – حرم مطهر سیدالشهدا، حضرت أبا عبدالله الحسین (علیه السلام)
آیتالله عظما ریشهری دست به پنجرههای ضریح، با صورتی غرق اشک:
-یا امام. قربان دستت. کودک همسری را خودم جا انداختم. با افتخار هم توی خاطراتم نوشتم. فقط خدا نیامرزد آیتالله مشکینی را که دو سال من بدبخت را سردواند. بچه سوخت. از سن ازدواجش گذشت. حیف شد یا حضرت، خیلی حیف شد.
***